آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

سیسمونی

کوچول موچولوی مامانی روز دوم فروردین بودکه مامانبزرگ وبابابزرگ وخاله ها وشوهرخاله ات(اصغر اقا) وهمراه بابایی اومدن واسه چیدن وسایلت وپهن کردن فرشایی که جدیدگرفته بودیم همگی باکمک هم اتاقها رو تمیز کردن وفرشهارو پهن کردن ووسایلت رو چیدن توی کمدت گلکم.دست همشون دردنکنه.انشالله یه روز واسه نی نی خاله مریم وخاله فاطمه سیسمونی بچینیم.انشالله.چندتا عکس هم از وسایلت گرفتم که میذارم. فسقل مامان کی میشه 7 اردیبهشت  تابیای توبغلم چقدر انظارسخته قربونت برم عزیزم. اینم نمای کلی ازکمدت عزیزم. اینم وسایل واسباب بازیهات گلم ناگفته نماندوقت نکردم ازتمام وسایلت عکس بگیرم مثل روروئک وکریر و دوچرخه ولباس واسباب بازیه...
6 مرداد 1393

انتظار

کوچولوی مامانی دکترموقع زایمان رو 7 اردیبهشت زده بود من 30 فروردین بود که باکلی دلهره واسترس رفتم پیش دکتر چون همه ترسم میدادن که برو بستری شو نکنه مشکلی واسه نی نی پیش بیاد دکتر معاینه کرد و گفت الان موقعش نیست انشالله2 روز دیگه بیا واسه بستری تو بیمارستان من باز 2روز دیگه اش رفتم بازمعاینه کرد وگفت برو راه برو شربت خاکشیر بخور و5 روز دیگه بیا حتما بستری میشی. واااای منو بگو که نه میدونستم باید خوشحال باشم یاناراحت خلاصه برگشتیم خونه وهرروز واسه چک کردن ضربان قلبت میرفتم مرکز بهداشت قربون قلب کوچولوت برم هروقت صداشو میشنیدم کلی ذوق میکردم ومیگفتم کاش زود7 اردیبهشت میشد وزود بغلت کنم.قربونت برم فسقلی کوچول موچولو من وبابایی ه...
5 مرداد 1393

به خاطر تو دردکشیدن عشقه

پسر مامانی بعداز تعطیلات نوروز بودکه باز رفتم پیش دکتر برای اطلاع از احوالات شما دکتروقتی سونو کرد گفت خداروشکر اب دورش خوب شده فقط چون یه مدتی کم اب بوده ضربان قلبش ضعیف میزنه وااااااای منو بگو باز استرس ونگرانی گفتم چیکار باید بکنم دکتر گفت حداقا هفته ای دو سه بار باید ضربان قلبشو چک کنی که خدای نکرده مشکلی براش پیش نیاد.                                               منم باز با نگرانی ودلهره برگشتم خونه ر...
4 مرداد 1393

سال نو مبارک عـــــــــــــزیــــــــــــــزم

دردونه مامان پسر خوشگلم ماه هشت که تموم شد سال نوهم فرارسید.لحضه سال تحویل سرسفره هفت سین بعدازدعا برای همه ازخداخواستم انشالله سال دیگه سه تایی سالم وخوشبخت درکنارهم سر سفره باشیم.بعدازسال تحویل برای عید دیدنی به خونه بزرگترها رفتیم.قربونت برم عیدت مبارک تو هم بودی عزیزم          ...
4 مرداد 1393

واااااای منفجر شدم ازبس مایعات خوردم

پسر ناز مامانی ازماه هفت که فهمیدم اب دورت کمه به قول بابایی خودم وبستم به اب ودلستر وابمیوه وشربت و.... واااااااااای روزی 20تا لیوان مایعات میخوردم بعضی روزاهم25 یا بیشتر نمیدونی چه روزای سختی بود همش استرس داشتم ودعا میکردم که مشکلی برات پیش نیاد تااینکه یکماه گذشت وباز رفتم سونو وقتی سونو انجام شد دکتر گفت اب دورش بهتر شده ولی بازم بایدبه خوردن مایعات  ادامه بدی تا موقع زایمان منم خداروشکر کردم ووقتی از اتاق سونو اومدم بیرون یکمی از استرسم کم شد.وگفتم                              &nbs...
4 مرداد 1393

سونوومشکلات بعدازان

مادرفدات بشه فسقل من توماه 6بودم که کاملا تکون خوردناتو حس میکردم وقتی غذامیخوردم یاباهات حرف میزدم لگدمیزدی واااااااای چقدر لحظالت قشنگی بودوقتی الان بهش  فکرمیکنم خیییییییییلی دلتنگ اون روزاهستم یادش بخیر.وقتیکه  رفتم پیش خانم دکتر برای اطلاع ازاحوالات شما وقتی که خانم دکتر گفت همه چیز خوبه درموردجنسیتت پرسیدم که گفت یه دخمل خوشکله کلی ذوق کردم واومدم خونه به بابایی گفتم واونم خوشحال بودوخداروشکر کردوگفت دختر باعث برکت تو زندگی میشهمن تودلم برات اسم زینب روانتخاب کرده بودم وقتی به بابایی گفتم مخالفت کردگفت چون اسم دخترعموش هم زینب سادات هست مثل هم میشه خوب نیست خلاصه روزا من وبابا کشمکشهایی  داشتیم سر اسمت فسقل م...
4 مرداد 1393

گفتن راز بودنت

میوه دلم اول ازهمه باید بگم که ماه 4که بودم یه حالت حباب تودلم حس میکردم که اینطرف واونطرف میرفت وااااای فسقل من این تو بودی که تکون تکون میخوردی  قربونت برم الهی.ماه 3وقتیکه رفتم پیش دکترخانم دکتر بهم گفت که هرماه باید بیای برای معاینه واطلاع از احوالات خودت ونی نی منم مرتب هرماه همراه بابایی میرفتم تا اینکه دیگه با بابایی تصمیم گرفتیم بودنت روبه همه بگیم اول من به مامان بزرگ اشرفت وبابابزرگ امیرت گفتم بعدش هم بابایی به عمو جواد ومامان بزرگ وبابابزرگت گفت وای وقتی فهمیدن همه کلی ذوق کردن بیشترازهمه بخاطر اینکه 5ماه بود ونگفته بودیم تعجب کرده بودن هرکسی درمورد یه چیزی سوال میکرد یکی اسمت یکی جنست یکی سالم بودنت خلاصه یه اوضا...
2 مرداد 1393

بین خودمون بمونه

الهی مادرقربونت بره هرروز که از بودنت میگذشت وبه زمینی شدنت نزدیک میشد من روزی هزار مرتبه خدارو شکرمیکردم من وبابایی تصمیم گرفتم فعلا از بودنت به کسی چیزی نگیم تابرم دکتر وسونو اگه همه چیزخوب بود بعدبه بقیه هم بگیم.توماه سوم بودکه بااسترس ودلهره زیاد برای اولین بار رفتم پیش متخصص چون شب میلاد امام هادی بود همون جا نذر کردم که اگه تو سالم وسلامت باشی وهیچ مشکلی نبود شب تو مسجدبمناسبت شب ولادت شیرینی پخش کنم وقتی رفتم پیش دکتربرای اولین بار صدای قشنگ تپش قلبتو شنیدم باشنیدن صدای قلب کوچولوت قلب منم اروم گرفت واااااااااااای مامانی قربونت بره چقدر لحضه قشنگ و رویایی بود اشک تو چشمام حلقه زد ولی روم نشد جلوی دکتر گریه کنم از اتاق اوم...
2 مرداد 1393

استراحت مطلق بخاطرمیوه دلم

کوچولوی من وقتی فهمیدم که تو توی دلم هستی چون 2ماه پیشش یکی سقط داشتم تصمیم به استراحت مطلق گرفتم من توی حوزه شهرستانمون تحصیل میکردم 3ترم خونده بودم که یه  ترم رو مرخصی گرفتم وقتی ترمم تموم شد چون دکتر بهم استراحت داده بود تصمیم گرفتم مرخصی یکساله بگیرم.تا بعدش ببینم خداچی میخواد.یعنی از بهمن91تابهمن92مرخصی گرفتم.قربونت برم کوچولو موچولو.                                            ...
2 مرداد 1393